سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
کربلای جبهه ها یادش بخیر

با خود می‌گفتم: از دوازدهم تیر ماه 1360 چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا که تو به آن پای ‌نهادی سوسنگرد نبود، شهری بود ویران  این شهر دروازه‌ای در زمین داشت و دروازه‌ای دیگر در آسمان. و تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهر بودی که به کربلا باز می‌شد و جز مردانِ مرد را به آن راه نمی‌دادند. زمان، بادی است که می‌وزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ ‌آمد تا مردانِ مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از فکه ؛ شلمچه...  دروازه‌ای به کربلا بازکند  . با خود می‌گفتم: جنگ بر پا شد تا از خرمشهر دروازه‌ای به کربلا باز شود و محمد جهان‌آرا به آن قافله‌ای ملحق شود یا خیبری برپا شود حمید باکری به آسمانها پرواز کند و بدری برپا شود مهدی شهادت را چنان در آغوشش بفشارد که گونه هایش از حرارتش سرخ شود جنگ بر پا شد تا از اروند به وسعت دریا راهی به کربلا باز شود.
مسجد جامع خرمشهر رازدارِ است و لب از لب نمی‌گشاید. از خود می‌پرسم: کدام ماندگارتر است؟  کوچه‌های ویران شده اش که هنوز داغ جنگ بر پیشانی دارند و یا آنچه در تنگنای این کوچه‌ها و در دل این خانه‌ها گذشت.
بعد از گذشت چندین سال از جنگ در ویرانه‌های دلم  چه می‌جویم ؟
خاطره ها و راز ونیاز کسانی را که هنوز هنوز است الهی العفو آنها چون تصویری ماندگار در چشمانم حک شده است یا شب زنده دارانی که فقط آمده بودند با ادای دین و تکلیف از دروازه زمین به آسمان پر بکشند من دیگر از خاطرات به یاد مانده ام  کهنه‌تصویرهایی از مُشت‌های فروبسته و دهان‌هایی که به فریاد باز شده‌اند؟ بر فراز پله‌های ویران، از روزنه پنجره‌ها، در لابه‌لای نخل‌های آتش‌گرفته... ای دل  چه می‌جویی؟ لوحی محفوظ که همه‌ی آنچه را که گذشته است بر تو عرضه دارد؟ این لوح هست، اما تو که چشم دیدن و گوش شنیدن نداری.  هیجده سال واندی از آن روزها می‌گذرد و سید محمدزینال حسینی (فرمانده گردان تخریب ل سیدالشهدا)  دیگر در این جهان نیست. جوانی او نیز در شهر فکه شلمچه  مانده است، همراهان دیگرش اگر نام ببرم از حوصله زمان خارج است .
ای دل آن موقع که دل باخته شدی 17 بهار را پشت سر گذاشته بودی و حالا آن را به بیش از 40 بهار رساندی دیگر آن خلوص که در تصویرت داری را از دست داده ای خود را میفریبی. نه دوباره میخواهم امتحان کنم ببینم از بندهای پیجیده به تنم میتوانم رها شوم و آن روزها را دوباره تکرار کنم میخواهم از قفس به نام جسم بگذرم و بر خاکی به سجده بیفتم که وجب به وجب آن را با خون عزیزانم آبیاری کرده اند.آن روزها مانده‌اند و باد زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است.
شقایق‌ها پژمرده می‌شوند، اما عشق و زیبایی ماندگار است. زمان بادی است که به نخلستان آسیبی نمی‌رساند؛ غبار و خس و خاشاک را جا به جا می‌کند. از خود می‌پرسیدم: کدام ماندگارتر است؟ کوچه‌ها و خیابان‌ها، تصاویر، و یا آنچه در بطن این فضا روی داده است؟ دیدم که این‌همه جز بهانه‌ای برای وجود و ظهور آدمی بیش نیست، همان‌سان که حجاب‌های ظلمت و نور نیز بهانه‌ی تجلی حقیقت‌اند. دیدم که جنگ بر پا شد تا هفده‌ساله ها، آرپی‌جی هفت بر شانه‌های عریانش بر گیرند و به نبرد تانک‌های دشمن بروند و همه‌ی عالم بهانه‌ی ظهور همین حقیقت است. جنگ بر پا شده تا از این خاک دروازه‌ای به کربلا باز شود و مردترین مردان در حسرت قافله‌ی عشق نمانند... و چنین شد.
آیا سرزمین جنوب به همین خانه‌ها و خیابان‌ها و کوچه‌ها و نخلستان‌هایی اطلاق می‌شد که در آتش کینه‌ی متجاوزان سوخت و یا خطه‌ای است که جوانان 17 ساله ها  مبعوث شدند تا حقیقت متعالی وجود انسان را ظاهر کنند؟
و به‌راستی آیا زیباتر از این راهی وجود داشت که خداوند از آن طریق، بهترین بندگان خویش را برگزیند؟ مجاهدان این تقرب را به بهای چشم فرو بستن بر تعلق حیات خریده‌اند و مگر آن متاع ارزشمند را جز به بهایی چنین گران می‌توان خرید؟
ای دل پس از آن‌همه دویدن‌ها و بالا و پایین رفتن‌ها و ترس‌ها و اضطراب‌ها که در گیر و دار نبرد با دشمن روی می‌کردی، وقتی  نماز می‌ ایستاد حس می‌کردی که به مقصد رسیده‌ای، و این احساس عین حقیقت است. تو نتوانستی وارد حریم امن الهی شوی  اما دوستانت که این حقیقت را به یقین آزمودند، دیگر درنگ نکردند و رفتند ای دل  بر تو هم درنگ جایز نیست همه آنان که رفتند ساکنان شهر آسمانی شدند و تو از یاد بردی گذشته ات و در بازار داغ معصیت نشستی و لذت بردی جهنم را از یاد بردی و لذتهای دنیا را محکم گرفتی .
همه می‌انگارند که فرصتی پایان‌ناپذیر برای زیستن دارند، اما چنین نیست و بر همین شیوه، ده‌ها هزار سال است که از عمر عالم گذشته است. یعنی بقا و جاودانگی را در اینجا نمی‌توان جست و هر کس جز یک بار فرصت گوش سپردن به این سخن را نمی‌یابد. همه می‌پندارند که فرصتی پایان‌ناپذیر برای زیستن دارند، اما فرصت زیستن، چه در صلح و چه در جنگ، کوتاه است، به کوتاهی آنچه اکنون از گذشته‌های خویش به یاد می‌آوریم.
یک روز آتش جنگ ناگاه جسم شهرمان را در خود گرفت. آن روزها گذشت، اما این آتش که جنگ در جسم ما افکنده جز با مرگ خاموشی نمی‌گیرد.  انان که راه شهادت برگزیدند اکنون به سرچشمه‌ی جاودانگی رسیده‌اند. آنان خوب دریافتند در جایی که هیچ چیز جز لمحه‌ای کوتاه نمی‌پاید، برای جاودان ماندن چه باید کرد. سخن عشق نه فقط پیر و جوان نمی‌شناسد، بل جوانان که نسبت به ملکوت جدید العهدند و هنوز به اعماق این چاه فرو نیفتاده‌اند و ثقل خاک زمین‌گیرشان نکرده است، گوش و چشمی گشوده‌تر دارند.
آنان که  شقایقی خون‌رنگ و داغ جنگ  شهادت عزیزان بر سینه  دارند. ویرانه‌های دلشان را قفسی درهم‌شکسته میدانند که راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است تا بال در فضای دل باز کنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش بیش‌تر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور بر می‌آید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های کوچک که به کوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنکه پرنده‌ی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد




موضوع مطلب :


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات
مطالب اخیر
RSS Feed
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 2060